کشتی عشق تایتانیک
داستان عاشقی شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند شود مرهم چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من و او می رفت و من در دست او بودم تشکر از خدا می کرد هوا چون کورۀ آتش، زمین می سوخت به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟ به جانم هیچ تابی نیست برای دلبرم هرگز دوایی نیست نمی فهمید حالش را چنان می رفت و و حالامن تمام هست او بودم نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟ روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد به من می داد و بر لب های او فریاد نشان عشق و شیدایی و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق شد نظرات شما عزیزان: sahar
ساعت16:19---11 ارديبهشت 1391
اوه ماااای گااااااااااد
موضوعات آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|